217795
مسئول سینمای فارسی کیست؟
عنوان مطلب برمی گردد به سالهای قبل انقلاب. در دفتر مجله شماره سینما مشغول کار بودم که تلفن رومیزی اتاقم به صدا درآمد، گوشی را برداشتم، منشی دفتر گفت: خانم مهری با شما کار دارن. صحبت می کنین؟ <BR>
جواب دادم: وصل کنین. و ارتباط برقرار شد.
<p> مهری بود. بازیگری که پا به سن گذاشته بود و نقش های مادر را بازی می کرد. بعد از سلام و احوالپرسی زد زیر گریه و گفت: شما باشین و سینما این همه بی در و پیکر باشه؟ بخدا می خواستم یه روز برم فرهنگ و هنر و پشت در اتاق وزیر داد بزنم (مسئول سینمای فارسی کیه؟!) اما گفتم اول با شما مشورت کنم. گفتم: مگه چی شده؟ جوابداد: تلفنی نمیشه. پاشو نهار بیا پیش من. پرسیدم عکاس ام بیارم؟ گفت: فعلاً نه اول خودت بیا تا بعد، منتظرم. و ارتباط قطع شد من مهری را سالها و از دوران جوانی میشناختم. نگاهی به ساعت مچی انداختم، نزدیک ظهر بود. نیم ساعت بعد زنگ منزل مهری را فشار دادم، بلافاصله در باز شد، انگار پشت در منتظر من بود. چهره مهری خیس اشک بود. او مرا بسمت زیرزمین راهنمایی کرد. تابستان بود و هوای زیرزمین خنک بود، باتفاق هر دو روی مبل مقابل هم نشستیم و من گفتم: در خدمتم ... گفت: موافقی اول ناهار بعد حرف، ببینم با آب دوغ خیار موافقی؟ یا زنگ بزنم غذا بیارن؟ گفتم: میدونی چند وقته هوس آب دوغ خیار کرده بودم، دست گلت درد نکنه. بیار که توی این گرما می چسبه و بعد از داخل یخچال کاسه سفالی آب دوغ خیار رو گذاشت روی میز و سپس کاسه و قاشق و خلاصه میز نهار سریع چیده شد و شروع کردیم به غذا خوردن. پرسیدم: قضیه چیه؟ با بغض گفت: پریشب در همین فیلمی که دارم کار می کنم ساعت دو صبح بود که فیلمبرداری در منزلی که کار می کردیم تموم شد. بچه های فنی شروع کردن وسائل رو جمع کردن و ما هم با بقیه بازیگرا رفتیم اتاق گریم تا گریم هامونو پاک کنیم. در همین موقع دستیار کارگردان اومد پیش من و گفت: آقای کارگردان گفتن شما بمونید باهاتون کار دارن. گفتم: باشه می مونم نمیدونی چکار داره؟ گفت: نه و رفت. کل عوامل فیلم که رفتن، کارگردان منو بداخل پذیرائی خواند- نمیدانم چرا حس بدی بهم دست داده بود. لحظه ای نگذشت که کارگردان وارد پذیرایی شد و ازم خواست روی مبل بشینم با نشستن من لبخندی زد و گفت: مهری جان چند تا سوال ازت می پرسم. گفتم: بفرمائین. گفت همسر داری؟ گفتم: چند ساله جدا شدیم. پرسید: بچه داری؟ گفتم: دو تا دختر و دو تا پسر دارم. کارگردان سرشو تکان داد و با خودش زمزمه کرد: پس شوهر نداری. حدس میزدم ولی شک داشتم: گفت: تصمیم نداری ازدواج کنی؟ گفتم: نه کلاً از هر چی مرده دور از جون شما بیزار شدم. پاسخ داد: همه رو با یه چوب نزن. همه چیز خوب و بد داره. راستش من یه علاقه خاصی به شما دارم اگه اشکالی نداره امشب رو بریم منزل من بد بگذرون. لبخندی زدم و از روی مبل بلند شدم و بهش گفتم: ترجیح میدم شما امشب در منزل من بد بگذرونین، تا همونجا پسرام از وسط نصفت کنن، بی حیا ... کارگردان هم‌چنانکه به سمت در خروجی هال میرفت داد زدم: اگه صبح نرم وزارت فرهنگ و هنر، زن نیستم. من باید بدونم وزیر فرهنگ و هنر کیه. کارگردان آرام گفت: آقای پهلبد ولی چه ربطی داره. آبروی خودتو میبری. و از هال خارج شد. حرف او که (آبروی خودتو میبری) بدجوری آزارم داد. او که رفت منم پشت سرش لوکیشن را ترک کردم. سوار ماشینم شدم به سمت خونه حرکت کردم. سرم بشدت درد گرفته بود و اشکهایم اجازه دیدن مسیر را ازم گرفته بود. وقتی رسیدم خونه ساعت چهار صبح بود. راه رفتم و سیگار کشیدم تا بالاخره هوا که روشن شد بشما زنگ زدم. سرم را به تأسف تکان دادم و گفتم: عجب روزگاریه و رو کردم به مهری و گفتم حالا من باید چکار کنم؟ مهری گفت: باهام مصاحبه کن من لابلای حرفهام این موضوع را خطاب به وزیر فرهنگ و هنر میگم. بهش گفتم: مهری خانم من با مصاحبه حرفی ندارم ولی مطرح کردن موضوع کارگردان برای تو که مادر سینمای ایران هستی<br />
قشنگ نیست. بنظرم فراموش کن. گفتم: پس درد ما رو کی باید بگوش بالادستی ها برسونه. راستش حرفش بی راه نبود. گفتم: باشه با مصاحبه موافقم ولی موضوع رو یه جوری مطرح کن که به شخصیت خودت لطمه نزنه و او قبول کرد. مصاحبه انجام گرفت و من به قصد دفتر مجله، منزل مهری را ترک کردم. بدفتر که رسیدم سریع مصاحبه را روی کاغذ پیاده کردم و بردم خدمت مدیر مجله (زنده یاد گالستیان) مرد بسیار خوبی بود و هنوز یاد نگرفته بود کاملاً فارسی صحبت کند و ارمنی و فارسی را قاطی حرف می زند. گالستیان وقتی مصاحبه رو خواند سرش را بطرف من گرفت و گفت: اگه خودت مدیر این نشریه بودی چاپ میکردی که من چاپ کنم؟؟ میخوای فردا مجله رو تعطیل کنن؟ برو پاره ش کن بریزش دور ... و من مصاحبه را گرفتم و از اتاق او خارج شدم. <br />
تمام شب را در اتاقم باین فکر می کردم که چه راه حلی پیدا کنم تا این مصاحبه چاپ شود. یک دفعه یادم آمد که هرشب جمعه گالستیان در منزل شخصی خودش اکثر دوستان بازیگر و کارگردان را دعوت و پذیرایی می کند. تا شب جمعه صبر کردم. بالاخره شب جمعه از راه رسید و حدود 11 شب بود که من رفتم منزل گالستیان- او روی مبل مست پاتیل بود و با دیدن من تعجب کرد. البته حق داشت چون من دعوت نشده بودم. بغل دستش نشستم و فهمیدم کاملاً از خود بیخود شده است. خودکار را از جیب ام بیرون آوردم و دادم به او و گفتم: این نامه را امضاء کنید صبح باید ببرم فرهنگ و هنر. او هم امضاء کرد و من سریع منزل را ترک کردم و یکراست رفتم چاپخانه. بچه ها مشغول حروف چینی بودند. مصاحبه را سریع دادم برای حروف چینی وقتی تمام و مطمئن شدم رفت برای دستگاه چاپ از آنجا خارج شدم و یک ضرب رفتم دفتر مجله، وقتی پشت میز نشستم از اینکه توانسته بودم واقعیت و حقیقت محض یک ماجرای ناجوانمردانه رارسوا کنم، سراز پا نمی شناختم. فردای آن روز چهارشنبه بود و طبق معمول مجله میرفت برای توزیع. شاید من اولین نفری بودم که از دفتر مجله زدم بیرون و از اولین کیوسک روزنامه فروشی مجله را خریدم. وسط جلد تیتر را خواندم (مسئول سینمای فارسی کیست؟) دست و پایم از ترس می لرزید. هزار جور فکر و خیال توی مغزم می چرخید. بخصوص وقتی مصاحبه را با اسم خودم دیدم بیشتر وحشت کردم. راستش جرأت رفتن به دفتر مجله را نداشتم. رفتم منزل و عصر راهی سندیکای هنرمندان شدم. سندیکا به ریاست زنده یاد مهدی میثاقیه و فردین و حمید قنبری اداره میشد. جلو در که رسیدم دیدم چند نفر منجمله فردین جلوی تابلو اعلانات ایستاده و چیزی را می خوانند. نزدیکتر که شدم دیدم مصاحبه من با مهری روی تابلو اعلانات خودنمایی می کند. هم چنان که پشت فردین ایستاده بود سلام دادم و او گفت: چکار کردی ... گفتم: شما که منو میشناسین باید گفت ... باید نوشت باید ایستاد. صورتم را دور از حالا بوسید و گفت یه موقع نترسی ها. اگه قضیه به فرهنگ و هنر رسید. من تا آخرش هستم. چون این سینما باید پاک و مطهر باشه. سینمای آلوده یعنی جامعه آلوده ... حرفش بقدری در من تأثیر گذاشت که از خوشحالی سر از پا نمی شناختم ... قوت قلبی بود برایم. باتفاق وارد سندیکا شدیم و یک راست رفتیم رستوران سندیکا. وقتی نشستیم به فردین گفتم: من فقط نگران تعطیل شدن مجله هستم. همان خنده شیرین روی چهره اش نمایان شد و گفت: اون با من- این بار من خنده ام گرفت و گفتم عجب دیالوگ ماندگاریست و فردین در جواب این دیالوگ گفت: همه چیز ماندگاره جز انسان ... وقتی دید ناراحتم گفت: اصلاً نگران نباش. اگر موردی پیش اومد خودم با پهلبد (وزیر فرهنگ و هنر) صحبت می‌کنم. تو کار خلافی نکردی. تو بعنوان یک روزنامه نگار با شرف، واقعیت رونوشتی، اینکه جرم نیست. یک هفته خودم را در منزل حبس کرده بود تا ببینم چهارشنبه مجله منتشر میشود؟! چهارشنبه از گرد راه رسید و مجله روی میزها بود. یک جعبه شیرینی خریدم و رفتم دفتر ستاره سینما. گالستیان آنجا بود شیرینی را روی میز کارش گذاشتم. او گفت: به نگهبان منزلم سپردم هرگز تو رو شب های جمعه راه نده بیای خونه ام. در همین اثناء مهری پشت خط بود و بمن گفت: ایکاش همه مثل تو شرف کاری داشتن!<br />
</p>